حکايت (٩)

دانشمندي را ديدم بکسي مبتلا شده، و رازش از پرده برملا افتاده. جور فراوان بردي و تحمل بي کران کردي. باري بلطافتش گفتم: دانم که ترا در مودت اين منظور علتي و بناي محبت بر ذلتي نيست.
با وجود چنين معني، لايق قدر علما نباشد خود را متهم گردانيدن و جور بي ادبان بردن. گفت: اي يار دست عتاب از دامن روزگارم بدار، بارها در اين مصلحت که تو بيني انديشه کردم و صبر بر جفاي او سهل تر آيد که صبر از ناديدن او. و حکيمان گويند: دل بر مجاهده نهادن آسانترست که چشم از مشاهده برگرفتن
هر که بي او بسر نشايد برد
گر جفائي کند ببايد برد
روزي از دست گفتمش زنهار
چند از آن روز گفتم استغفار
نکند دوست زينهار از دوست
دل نهادم بر آنچه خاطر اوست
گر بلطفم بنزد خود خواند
ور بقهرم براند، او داند