حکايت (٥)

يکي را از متعلمان کمال بهجتي بود و طيب لهجتي. و معلم از آنجا که حس بشريتست، با حسن بشره او معاملتي داشت. زجر و توبيخي که بر کودکان کردي در حق وي روا نداشتي و وقتي که به خلوتش دريافتي گفتي
نه آنچنان بتو مشغولم اي بهشتي روي
که ياد خويشتنم در ضمير ميايد
ز ديدنت نتوانم که ديده دربندم
وگر مقابله بينم که تير ميايد
باري پسر گفت: چنان که در آداب درس من نظري ميفرمائي در آداب نفسم نيز تأمل فرماي تا اگر در اخلاق من ناپسندي بيني که مرا آن پسندي همي نمايد، برآنم اطلاع فرمائي تا بتبديل آن سعي کنم.
گفت: اي پسر اين سخن از ديگري پرس که آن نظر که مرا با تست جز هنر نمي بينم
چشم بدانديش که بر کنده باد
عيب نمايد هنرش در نظر
ور هنري داري و هفتاد عيب
دوست نبيند بجز آن يک هنر