حکايت (٤)
يکي را دل از دست رفته بود و ترک جان گفته و مطمح نظرش جائي خطرناک و ورطه هلاک. نه لقمه اي که مصور شدي که بکام آيد يا مرغي که بدام افتد
چو در چشم شاهد نيايد زرت
زر و خاک يکسان نمايد برت
باري به نصيحتش گفتند: از اين خيال محال تجنب کن که خلقي هم بدين هوس که تو داري اسيرند و پاي در زنجير. بناليد و گفت:
دوستان گو نصيحتم مکنيد
که مرا ديده بر ارادت اوست
جنگجويان بزور پنجه و کتف
دشمنانرا کشند و خوبان دوست
شرط مودت نباشد بانديشه جان دل از مهر جانان برگرفتن
تو که در بند خويشتن باشي
عشق بازي ز دروغ زن باشي
گر نشايد بدوست ره بردن
شرط ياريست در طلب مردن
گر دست دهد که آستينش گيرم
ورنه بروم بر آستانش ميرم
متعلقان را که نظر در کار او بود و شفقت به روزگار او. پندش دادند و بندش نهادند. سودي نکرد
دردا که طبيب صبر مي فرمايد
وين نفس حريص را شکر مي بايد
آن شنيدي که شاهدي بنهفت
با دل از دست رفته اي ميگفت
تا ترا قدر خويشتن باشد
پيش چشمت چه قدر من باشد؟
آورده اند که مرآن پادشه زاده را که ملموح نظر او بود خبر کردند که جواني بر سر اين ميدان مداومت مي نمايد خوش طبع و شيرين زبان.
سخنهاي لطيف ميگويد و نکته هاي بديع از وي ميشنوند. چنين معلوم همي شود که دل آشفته است و شوري در سر دارد.
پسر دانست که دل آويخته اوست و اين گرد بلا انگيخته او. مرکب بجانب او راند. چون ديد که نزديک او عزم آمدن دارد بگريست و گفت
آنکس که مرا بکشت بازآمد پيش
ما نا که دلش بسوخت بر کشته خويش
چندانکه ملاطفت کرد و پرسيدش که از کجائي و چه نامي و چه صنعت داني؟ در قعر بحر مودت چنان غريق بود که مجال نفس زدن نداشت
اگر خود هفت سبع از بر بخواني
چو آشفتي ا ب ت نداني
گفتا: سخني با من چرا نگوئي که هم از حلقه درويشانم بلکه حلقه بگوش ايشانم. آنگه بقوت استيناس محبوب از ميان تلاطم امواج محبت سربرآورد و گفت
عجبست با وجودت که وجود من بماند
تو بگفتن اندر آئي و مرا سخن بماند!
اين بگفت و نعره اي بزد و جان بحق تسليم کرد
عجب از کشته نباشد بدر خيمه دوست
عجب از زنده که چون جان بدرآورد سليم؟!