حکايت (١٢)

خطيبي کريه الصوت خود را خوش آواز پنداشتي و فرياد بيهده برداشتي. گفتي نعيب غراب البين در پرده الحان اوست يا آيت ان انکر الاصوات در شان او.
اذا نهق الخطيب ابوالفوارس
له صوت يهدا صطخر فارس
مردم قريه بعلت جاهي که داشت بليتش ميکشيدند و اذيتش را مصلحت نمي ديدند. تا يکي از خطباي آن اقليم که با او عداوتي نهاني داشت باري به پرسش آمده بودش.
گفت: ترا خوابي ديده ام خير باد. گفتا: چه ديدي؟ گفت: چنان ديدم که ترا آواز خوش بود و مردمان از انفاس تو در راحت.
خطيب اندرين لختي بينديشيد و گفت: اين مبارک خوابيست که ديدي که مرا بر عيب خود واقف گردانيدي. معلوم شد که آواز ناخوش دارم و خلق از بلند خواندن من در رنجند. توبه کردم کزين پس خطبه نگويم مگر بآهستگي
از صحبت دوستي برنجم
کاخلاق بدم حسن نمايد
عيبم هنر و کمال بينند
خارم گل و ياسمن نمايد
کو دشمن شوخ چشم ناپاک
تا عيب مرا بمن نمايد