حکايت (٣)

جواني خردمند از فنون فضايل حظي وافر داشت و طبعي نافر. چندانکه در محافل دانشمندان نشستي، زبان سخن ببستي.
باري پدرش گفت: اي پسر تو نيز آنچه داني بگوي. گفت: ترسم که بپرسندم از آنچه ندانم و شرمساري برم
آنشنيدي که صوفيي ميکوفت
زير نعلين خويش ميخي چند
آستينش گرفت سرهنگي
که بيا نعل بر ستورم بند
نگفته ندارد کسي با تو کار
وليکن چو گفتي دليلش بيار