حکايت (٢٩)

درويشي را شنيدم که بغاري در نشسته بود و در بروي از جهانيان بسته و ملوک و اغنيا را در چشم همت او هيبت و شوکت نمانده
هر که بر خود در سئوال گشاد
تا بميرد نيازمند بود
آز بگذار و پادشاهي کن
گردن بيطمع بلند بود
يکي از ملوک آنطرف اشارت کرد که توقع بکرم اخلاق مردان چنانست که بنان و نمک با ما موافقت کنند. شيخ رضا داد بحکم آنکه اجابت دعوت سنتست.
ديگر روز ملک بعذر قدمش رفت عابد از جاي برخاست و ملک را در کنار گرفت و تلطف کرد و ثنا گفت. چون غايب شد يکي از اصحاب پرسيد: شيخ را که چندين ملاطفت امروز با پادشه که تو کردي خلاف عادت بود و ديگر نديدم. گفت: نشنيدي؟
هر که را بر سماط بنشستي
واجب آمد بخدمتش برخاست
گوش تواند که همه عمر وي
نشنود آواز دف و چنگ و ني
ديده شکيبد ز تماشاي باغ
بي گل و نسرين بسرآرد دماغ
ور نبود بالش آگنده پر
خواب توان کرد حجر زير سر
ور نبود دلبر همخوابه پيش
دست توان کرد در آغوش خويش
وين شکم بيهنر پيچ پيچ
صبر ندارد که بسازد بهيچ