حکايت (٢١)

گدائي هول را حکايت کنند که نعمتي وافر اندوخته بود. يکي از ملوک گفتش: همي نمايند که مال بيکران داري و ما را مهمي هست. اگر ببرخي از آن دستگيري کني چون ارتفاع رسد وفا کرده شود.
گفت: اي خداوند روي زمين لايق قدر بزرگوار پادشاهان نباشد دست همت بمال چون من گدائي آلوده کردن که جو جو فراهم آورده ام. گفت: غم نيست که بکافران ميدهم الخبثيات للخبيثين
گر آب چاه نصراني نه پاکست
جهود مرده ميشوئي، چه باکست؟
قالوا عجين الکس ليس بطاهر
قلنا نسد به شقوق المبرز
شنيدم که سر از فرمان ملک باز زد و حجت آوردن گرفت و شوخ چشمي کردن. ملک بفرمود تا مضمون خطاب از وي بزجر و توبيخ مستخلص کردند
بلطافت چو بر نيايد کار
سر به بي حرمتي کشد ناچار
هر که بر خويشتن نبخشايد
گر نبخشد کسي برو شايد