حکايت (١٣)

خشکسالي در اسکندريه عنان طاقت درويش از دست رفته بود و درهاي آسمان بر زمين بسته و فرياد اهل زمين بآسمان پيوسته
نماند جانور از وحش و طير و ماهي و مور
که بر فلک نشد از بيمرادي افغانش
عجب که دود دل خلق جمع مي نشود
که ابر گردد و سيلاب ديده بارانش
در چنين سالي مخنثي، (دور از دوستان) که سخن در وصف او ترک ادبست خاصه در حضرت بزرگان و بطريق اهمال از آن درگذشتن هم نشايد که طايفه اي بر عجز گوينده حمل کنند، بر اين دو بيت اختصار کنيم که اندکي دليل بسياري باشد و مشتي نمودار خرواري
گر تتر بکشد اين مخنث را
تتري را دگر نبايد کشت
چند باشد چو جسر بغدادش
آب در زير و آدمي بر پشت
چنين شخصي که يک طرف از نعت او شنيدي، در آن سال نعمتي بيکران داشت. تنگدستانرا سيم و زر دادي و مسافرانرا سفره نهادي.
گروهي درويشان، از جو ز فاقه بجان آمده بودند. آهنگ دعوت او کردند و مشاورت به من آوردند. سر از موافقت باز زدم و گفتم
نخورد شير، نيمخورده سگ
ور بميرد بسختي اندر غار
تن به بيچارگي و گرسنگي
بنه و دست پيش سفله مدار
گر فريدون شود بنعمت و ملک
بيهنر را به هيچ کس مشمار
پرنيان و نسيچ بر نااهل
لاجورد و طلاست بر ديوار