حکايت (٦)

دو درويش خراساني ملازم صحبت يکديگر سفر کردندي. يکي ضعيف بود که هر به دو شب افطار کردي و ديگر قوي که روزي سه بار خوردي.
قضا را بر در شهري به تهمت جاسوسي گرفتار آمدند. هر دو را به خانه اي کردند و در به گل برآوردند. بعد از دو هفته معلوم شد که بي گناهند قوي را ديدند مرده و ضعيف جان بسلامت برده.
در اين تعجب ماندند. حکيمي گفت: خلاف اين عجب بودي. آن يکي بسيار خوار بود و طاقت بينوائي نياورد و به سختي هلاک شد و اين ديگر خويشتن دار بود. لاجرم بر عادت خويش صبر کرد و بسلامت بماند
چو کم خوردن طبيعت شد کسي را
چو سختي پيشش آيد سهل گيرد
وگر تن پرورست اندر فراخي
چو تنگي بيند از سختي بميرد