حکايت (٤٠)

يکي بر سر راهي مست خفته بود و زمام اختيار از دست رفته. عابدي بر وي گذر کرد و در حالت مستقبح او نظر کرد. جوان سر برآورد و گفت: اذا مروا باللغو مروا کراما
اذا رأيت اثيما کن ساترا و حليما
يا من تقبح امري لم لاتمر کريما
متاب اي پارسا روي از گنهکار
ببخشايندگي در وي نظر کن
اگر من ناجوانمردم به کردار
تو بر من چون جوانمردان گذر کن