حکايت (٣٨)

مريدي گفت: پير را چه کنم کز خلايق برنج اندرم از بس که بزيارت من همي آيند و اوقات مرا از تردد ايشان تشويش ميباشد.
گفت: هر چه درويشانند مريشانرا وامي بده و آنچه توانگرانند از ايشان چيزي بخواه که ديگر گرد تو نگردند
گر گدا پيشرو لشکر اسلام بود
کافر از بيم توقع برود تا در چين