حکايت (٣٧)

درويشي به مقامي درآمد که صاحب آن بقعه کريم النفس بود و خردمند. طايفه اهل فضل و بلاغت در صحبت او هر يکي بذله و لطيفه اي چنانکه رسم ظريفان باشد همي گفتند.
درويش راه بيابان کرده بود و مانده و چيزي نخورد. يکي از آن ميان بطريق ظرافت گفت: ترا هم چيزي ببايد گفت. گفت: مرا چون ديگران فضل و بلاغتي نيست و چيزي نخوانده ام بيک بيت از من قناعت کنيد. همگنان به رغبت گفتند: بگوي. گفت
من گرسنه در برابرم سفره نان
همچون عزبم بر در حمام زنان
ياران بخنديدند و ظرافتش بپسنديدند و سفره پيش آوردند. صاحب دعوت گفت: اي يار زماني توقف کن که پرستارانم کوفته بريان هميسازند. درويش سر برآورد و گفت
کوفته بر سفره من گو مباش
گرسنه را نان تهي کوفته است