حکايت (٣٥)

مطابق اين سخن پادشاهي را مهمي پيش آمد. گفت: اگر انجام اين حالت به مراد من برآيد چندين درم زاهدان را دهم. چون حاجتش برآمد و تشويش خاطرش برفت وفاي نذرش بوجود شرط لازم آمد.
يکي را از بندگان خاص کيسه درم داد تا صرف کند بر زاهدان. گويند غلامي عاقل و هشيار بود. همه روز بگرديد و شبانگه بازآمد و درمها بوسه داد و پيش ملک بنهاد و گفت: زاهدان را چندانکه طلب کردم نيافتم.
گفت: اين چه حکايت است آنچه من دانم در اين ملک چهارصد زاهدست. گفت: اي خداوند جهان آنکه زاهدست نميستاند و آنکه ميستاند زاهد نيست.
ملک بخنديد و نديمان را گفت: چندانکه مرا در حق خداپرستان ارادتست و اقرار. مرا اين شوخ ديده را عداوتست و انکار و حق بجانب اوست
زاهد که درم گرفت و دينار
زاهدتر از او کسي بدست آر
آنرا که سيرتي خوش و سريست با خداي
بي نان وقف و لقمه دريوزه، زاهدست
و انگشت خوبروي و بناگوش دلفريب
بي گوشوار و خاتم فيروزه شاهدست