حکايت (٣٤)
يکي از متعبدان شام در بيشه زندگاني کردي و برگ درختان خوردي. پادشاهي بحکم زيارت بنزديک وي رفت و گفت: اگر مصلحت بيني به شهر اندر براي تو مقامي بسازم که فراغ عبادت از اين به دست دهد و ديگران هم ببرکت انفاس شما مستفيد گردند و به صلاح اعمال شما اقتدا کنند.
زاهد قبول نکرد. يکي از وزيران گفتش: پاس خاطر ملک را روا باشد که چند روزي به شهر اندر آئي و کيفيت مقام معلوم کني، پس اگر صفاي وقت عزيزان را از صحبت اغيار کدورتي باشد اختيار باقي است.
عابد بشهر درآمد و بستان سراي خاص ملک را بدو پرداختند. مقامي دلگشاي، روان آساي
گل سرخش چو عارض خوبان
سنبلش همچو زلف محبوبان
همچنان از نهيب برد عجوز
شيرناخورده طفل دايه هنوز
و افانين عليهما جلنار
علقت بالشجر الاخضر نار
ملک در حال کنيزکي خوبروي پيشش فرستاد
از اين مه پاره اي، عابد فريبي،
ملايک صورتي، طاوس زيبي،
که بعد از ديدنش صورت نبندد
وجود پارسايان را شکيبي
و همچنين در عقبش غلامي بديع الجمال لطيف الاعتدال
هلک الناس حوله عطشا
و هو ساق يري و لا يسقي
ديده ازديدنش نگشتي سير
همچنان کز فرات مستسقي
عابد طعامهاي لذيذ خوردن گرفت و کسوت هاي لطيف پوشيدن. از فواکه و مشموم و حلاوات تمتع يافتن و در جمال غلام و کنيزک نگريستن. و خردمندان گفته اند: زلف خوبان زنجير پاي عقلست و دام مرغ زيرک
در سر کار تو کردم دل و دين با همه دانش
مرغ زيرک بحقيقت منم امروز و تو دامي
في الجمله دولت وقت مجموع بزوال آمد. چنانکه گفته اند:
هر که هست از فقيه و پير و مريد
وز زبان آوران پاک نفس
چون بدنياي دون فرود آمد
بعسل در بماند پاي مگس
باري ملک بديدن او رغبت کرد. عابد را ديد از هيأت نخستين بگرديده و سرخ و سپيد و فربه شده و بر بالش ديبا تکيه زده و غلام پري پيکر با مروحه طاوسي بالاي سر ايستاده.
بر سلامت حالش شادماني کرد و از هر دري سخن گفتند تا ملک بانجام سخن گفت: من اين دو طايفه را در جهان دوست ميدارم يکي علما و ديگر زهاد.
وزيري فيلسوف جهانديده حاضر بود. گفت: اي خداوند شرط دوستي آنست که با هر دو طايفه نکوئي کني عالمان را زر بده تا ديگر بخوانند و زاهدان را چيزي مده تا زاهد بمانند
خاتون خوب صورت پاکيزه روي را
نقش و نگار و خاتم پيروزه گو مباش
درويش نيک سيرت فرخنده راي را
نان رباط و لقمه دريوزه گو مباش
تا مرا هست و ديگرم بايد
گر نخوانند زاهدم شايد