حکايت (٣٢)

از صحبت ياران دمشقم ملالتي پديد آمده بود. سر در بيابان قدس نهادم و با حيوانات انس گرفتم، تا وقتي که اسير قيد فرنگ شدم در خندق طرابلس با جهودانم بکار گل بداشتند.
يکي از رؤساي حلب که سابقه معرفتي ميان ما بود گذر کرد و بشناخت و گفت: اي فلان اين چه حالتست؟ گفتم: چگويم
همي گريختم از مردمان بکوه و بدشت
که از خداي نبودم به ديگري پرداخت
قياس کن که چه حالم بود در اين ساعت
که در طويله نامردمم ببايد ساخت
پاي در زنجير پيش دوستان
به که با بيگانگان در بوستان
بر حالت من رحمت آورد، و بده دينار از قيد فرنگم خلاص کرد، و با خود بحلب برد و دختري که داشت بنکاح من درآورد به کابين صد دينار.
مدتي برآمد. دختر بدخوي و ستيزه روي و نافرمان بود. زبان درازي کردن گرفت و عيش مرا منغص داشتن
زن بد در سراي مرد نکو
هم درين عالم است دوزخ او
زينهار از قرين بدزنهار
و قنا ربنا عذاب النار
باري زبان تعنت دراز کرده همي گفت: تو آن نيستي که پدرم ترا از قيد فرنگ بده دينار بازخريد؟ گفتم: بلي بده دينارم بازخريد و بصد دينار به دست تو گرفتار کرد
شنيدم گوسپندي را بزرگي
رهانيد از دهان و دست گرگي
شبانگه کارد بر حلقش بماليد
روان گوسپند از وي بناليد :
که از چنگال گرگم در ربودي
چو ديدم عاقبت خود گرگ بودي