حکايت (٢٩)

يکي را دوستي بود که عمل ديوان کردي. مدتي اتفاق ديدن نيفتاد. کسي گفت: فلانرا دير شد که نديدي. گفت: من او را نخواهم که ببينم. قضا را يکي از کسان او حاضر بود.
گفت: چه خطا کرده است که ملولي از ديدن او؟ گفت: هيچ ملالي نيست، اما دوست ديواني را وقتي توان ديد که معزول باشد و مرا راحت خويش در رنج او نبايد
در بزرگي و داروگير عمل
ز آشنايان فراغتي دارند
روز درماندگي و معزولي
درد دل پيش دوستان آرند