کارواني در زمين يونان بزدند و نعمت بي قياس ببردند. بازرگانان گريه و زاري کردند و خدا و پيغمبر شفيع آوردند، فايده نبود
چو پيروز شد دزد تيره روان
چه غم دارد از گريه کاروان
لقمان حکيم اندر آن کاروان بود. يکي گفتش: از کاروانيان مگر اينانرا نصيحتي کني و موعظه اي گوئي تا طرفي از مال ما دست بدارند که دريغ باشد چندين نعمت که ضايع شود. گفت: دريغ کلمه حکمت باشد با ايشان گفتن