حکايت (١٧)

پياده اي سر و پا برهنه با کاروان حجاز از کوفه بدرآمد و همراه ما شد و معلومي نداشت. خرامان همي رفت و ميگفت
نه بر استري سوارم نه چو اشتر زير بارم
نه خداوند رعيت نه غلام شهريارم
غم موجود و پريشاني معدوم ندارم
نفسي ميزنم آسوده و عمري ميگذارم
اشترسواري گفتش: اي درويش کجا ميروي؟ برگرد که بسختي بميري. نشنيد و قدم در بيابان نهاد و برفت. چون به نخله محمود رسيديم توانگر را اجل فرا رسيد. درويش ببالينش فراز آمد و گفت: ما به سختي نمرديم و تو بر بختي بمردي
شخصي همه شب بر سر بيمار گريست
چون روز شد او بمرد و بيمار زيست
اي بسا اسب تيزرو که بماند
که خر لنگ جان بمنزل برد
بس که در خاک تندرستان را
دفن کرديم و زخم خورده نمرد