حکايت (١١)

در جامع بعلبک وقتي کلمه اي همي گفتم بطريق وعظ، با جماعتي افسرده دل مرده، ره از عالم صورت بعالم معني نبرده. ديدم که نفسم درنميگيرد و آتشم در هيزم تر اثر نميکند.
دريغ آمدم تربيت ستوران و آينه داري در محلت کوران. وليکن در معني باز بود و سلسله سخن دراز. در معني اين آيت که و نحن اقرب الله من حبل الوريد، سخن بجائي رسانيده بودم که ميگفتم
دوست نزديکتر از من به منست
وين عجبتر که من از وي دورم
چه کنم با که توان گفت که دوست
در کنار من و من مهجورم
من از شراب اين سخن مست و فضاله قدح در دست، که رونده اي در کنار مجلس گذر کرد و دور آخر در او اثر کرد. و نعره اي چنان زد که ديگران به موافقت او در خروش آمدند و خامان مجلس بجوش.
گفتم: سبحان الله دوران باخبر در حضور و نزديکان بي بصر دور
فهم سخن چون نکند مستمع
قوت طبع از متکلم مجوي
فسحت ميدان ارادت بيار
تا بزند مرد سخن گوي گوي