حکايت (٥)
تني چند از روندگان متفق سياحت بودند و شريک رنج و راحت خواستم تا مرافقت کنم موافقت نکردند. گفتم: از کرم اخلاق بزرگان بديعست روي از مصاحبت مسکينان تافتن و فايده دريغ داشتن که من در نفس خويش اين قدر قوت و سرعت مي شناسم که در خدمت مردان يار شاطر باشم نه بار خاطر
ان لم اکن راکب المواشي
اسعي لکم حامل الغواشي
يکي ازان ميان گفت: ازين سخن که شنيدي دل تنگ مدار که درين روزها دزدي بصورت درويشان برآمد و خود را در سلک صحبت ما منتظم کرد
چه دانند مردم که در جامه کيست
نويسنده داند که در نامه چيست
و از آنجا که سلامت حال درويشانست گمان فضولش نبردند و بياري قبولش کردند
صورت حال عارفان دلق است
اين قدر بس که روي در خلق است
در عمل کوش و هر چه خواهي پوش
تاج بر سر نه و علم بر دوش
ترک دنيا و شهوتست و هوس
پارسائي، نه ترک جامه و بس
در کژاگند مرد بايد بود
بر مخنث سلاح جنگ چه سود؟
روزي تا بشب رفته بوديم و شبانگه بپاي حصاري خفته که دزد بي توفيق ابريق رفيق برداشت که بطهارت ميروم و بغارت ميرفت
پارسا بين که خرقه دربرکرد
جامه کعبه را جل خر کرد
چندانکه از نظر درويشان غايب شد ببرجي بررفت و درجي بدزديد. تا روز روشن شد آن تاريک راي مبلغي راه رفته بود و رفيقان بيگناه خفته.
بامدادان همه را بقلعه درآوردند و بزندان کردند. از آن تاريخ ترک صحبت گفتيم و طريق عزلت گرفتيم که السلامة في الوحدة
چو از قومي يکي بي دانشي کرد
نه که را منزلت ماند نه مه را
شنيدستي که گاوي در علف خوار
بيالايد همه گاوان ده را
گفتم: سپاس و منت خدايرا که از برکت درويشان محروم نماندم. اگر چه بصورت از صحبت وحيد افتادم بدين حکايت مستفيد گشتم و امثال مرا همه عمر، اين نصيحت بکار آيد
بيک ناتراشيده در مجلسي
برنجد دل هوشمندان بسي
اگر برکه اي پر کنند از گلاب
سگي در وي افتد کند منجلاب