حکايت (٣٦)

دو برادر بودند يکي خدمت سلطان کردي و ديگر بزور بازو نان خوردي. باري توانگر گفت: درويش را که چرا خدمت نکني تا از مشقت کار کردن برهي.
گفت: تو چرا کار نکني تا از مذلت خدمت رهائي يابي که خردمندان گفته اند: نان خود خوردن و نشستن به که کمر زرين بخدمت بستن.
بدست آهن تفته کردن خمير
به از دست بر سينه پيش امير
عمر گرانمايه درين صرف شد
تا چه خورم صيف و چه پوشم شتا
اي شکم خيره بناني بساز
تا نکني پشت بخدمت دو تا