شيادي گيسوان بافت که من علويم، و با قافله حجاز بشهري درآمد که از حج ميايم، و قصيده اي پيش ملک برد که من گفته ام نعمتش داد و اکرام کرد و نوازش بيکران فرمود.
يکي از ندماي حضرت پادشاه که در آن سال از سفر دريا آمده بود گفت: من او را عيداضحي به بصره ديدم، حاجي چگونه باشد؟ ديگري گفت: پدرش نصراني بود در ملطيه پسر شريف چگونه باشد، و شعرش را بديوان انوري يافتند.
ملک فرمود تا بزنندش و نفي کنند که چندين دروغ درهم چرا گفت. گفت: اي خداوند روي زمين مرا سخني مانده است به خدمت بگويم اگر راست نباشد بهر عقوبت که فرمائي سزاوارم. گفت: آن چيست؟ گفت: