حکايت (٢٧)

يکي در صنعت کشتي گرفتن سرآمده بود و سيصد و شصت بند فاخر بدانستي و هر روز بنوعي کشتي گرفتي، مگر گوشه خاطرش با جمال يکي از شاگردان ميلي داشت سيصد و پنجاه و نه بندش درآموخت مگر يک بند، که در تعليم آن دفع انداختي و تأخير کردي؛
في الجمله پسر در قوت و صنعت بر سرآمد و کسي را در آن زمان با او امکان مقاومت نبود تا بحدي که پيش ملک آن روزگار گفته بود: استاد را فضيلتي که بر منست از روي بزرگيست و حق تربيت وگرنه بقوت از او کمتر نيستم و بصنعت با او برابرم.
ملک را اين سخن دشوار آمد فرمود تا مصارعت کنند. مقامي متسع ترتيب کردند و ارکان دولت و اعيان حضرت و زورآوران آن اقليم حاضر شدند.
پسر چون پيل مست اندر آمد بصدمتي که اگر کوه آهنين بودي از جاي برکندي. استاد دانست که جوان بقوت از او برترست، بدان بند غريب که از او نهان داشته بود با وي درآويخت، پسر دفع آن ندانست.
استاد بدو دست از زمينش بالاي سر برد و فرو کوفت. غريو از خلق برخاست ملک فرمود استاد را خلعت و نعمت دادن، و پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورنده خويش دعوي مقاومت کردي و بسر نبردي.
گفت: اي ملک بزور آوري بر من دست نيافت بلکه مرا از علم کشتي دقيقه اي مانده بود که از من دريغ همي داشت، امروز بدان دقيقه بر من غالب آمد.
استاد گفت: از بهر چنين روزي نگاه ميداشتم. حکما گفته اند: دوست را چندان قوت مده که اگر دشمني کند تواند. نشنيده اي که چه گفت آنکه از پرورده خويش جفا ديد
يا وفا خود نبود در عالم
يا مگر کس در اين زمانه نکرد
کس نياموخت علم تير از من
که مرا عاقبت نشانه نکرد