حکايت (٢٣)

يکي از بندگان عمروليث گريخته بود، کسان در عقبش برفتند و باز آوردند، وزير را با او غرضي بود اشارت به کشتن کرد تا ديگر بندگان چنين فعل روا ندارند، بنده سر پيش عمرو بر زمين نهاد و گفت:
هر چه رود بر سرم چون تو پسندي رواست
بنده چه دعوي کند حکم خداوند راست
اما به موجب آنکه پرورده نعمت اين خاندانم نخواهم که در قيامت بخون من گرفتار آئي، اجازت فرماي تا من وزير را بکشم آنگه به قصاص او بفرماي خون مرا ريختن تا بحق کشته باشي.
ملک را خنده گرفت. وزير را گفت: چه مصلحت ميبيني؟ گفت: اي خداوند جهان از بهر خداي اين شوخ ديده را بصدقات گور پدر آزاد کن تا مرا در بلائي نيفکند. گناه از منست و قول حکما معتبر که گفته اند
چو کردي با کلوخ انداز پيکار
سر خود را بناداني شکستي
چو تير انداختي در روي دشمن
حذر کن کاندر آماجش نشستي