حکايت (١٦)
يکي از رفيقان شکايت روزگار نامساعد بنزد من آورد که کفاف اندک دارم و عيال بسيار و طاقت بار فاقه نمي آرم، بارها در دلم آمد که باقليمي ديگر نقل کنم تا در هر آن صورت که زندگاني کرده شود کسي را بر نيک و بد من اطلاع نباشد
بس گرسنه خفت و کس ندانست که کيست
بس جان بلب آمد که برو کس نگريست
باز از شماتت اعدا برانديشم که بطعنه در قفاي من بخندند و سعي مرا در حق عيال بر عدم مروت حمل کنند و گويند
مبين آن بي حميت را که هرگز
نخواهد ديد روي نيکبختي
که آساني گزيند خويشتن را
زن و فرزند بگذارد بسختي
و در علم محاسبت چنانکه معلومست چيزي دانم، اگر بجاه شما جهتي معين شود که موجب جمعيت خاطر باشد، بقيت عمر از عهده شکر آن بيرون آمدن نتوانم.
گفتم عمل پادشه اي برادر دو طرف دارد اميد نان و بيم جان، و خلاف راي خردمندانست بدان اميد درين بيم افتادن
کس نيايد به خانه درويش
که خراج زمين و باغ بده
يا بتشويش و غصه راضي شو
يا جگر بند پيش زاغ بنه
گفت: اين موافق حال من نگفتي و جواب سئوال من نياوردي، نشنيده که هر که خيانت ورزد دستش از حساب بلرزد
راستي موجب رضاي خداست
کس نديدم که گم شد از ره راست
و حکما گفته اند: چهارکس از چهار کس بجان برنجند حرامي از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غماز و روسپي از محتسب، و آنرا که حساب پاکست از محاسبه چه باکست
مکن فراخ روي در عمل اگر خواهي
که وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ
تو پاک باش و مدار اي برادر از کس باک
زنند جامه ناپاک کاز ران بر سنگ
گفتم: حکايت آن روباه مناسب حال توست که ديدندش گريزان و افتان و خيزان، کسي گفتش: چه آفتست که موجب چندين مخافتست؟ گفتا: شنيده ام شتر را بسخره ميگيرند.
گفت: اي سفيه شتر را با تو چه مناسبتست و ترا بدو چه مشابهت؟ گفت: خاموش که اگر حسودان بغرض گويند که اين شترست و گرفتار آيم کرا غم تخليص من باشد تا تفتيش حال من کند و تا ترياق از عراق آورده شود مار گزيده مرده باشد ترا همچنين فضلست و ديانت و تقوي و امانت اما معاندان در کمين اند و مدعيان گوشه نشين؛
اگر آنچه حسن سيرت تست بخلاف آن تقرير کنند و در معرض خطاب پادشاه آئي، در آن حالت که مرا مجال مقالت باشد، پس مصلحت آن ميبينم که ملک قناعت را حراست کني و ترک رياست گوئي بدريا در منافع بيشمارست وگر خواهي سلامت بر کنارست
رفيق اين سخن بشنيد و بهم برآمد و روي از اين حکايت درهم کشيد و سخنهاي رنجش آميز گفتن گرفت که اين چه عقل و کفايتست و فهم و درايت، قول حکما درست آمد که گفته اند: دوستان در زندان بکار آيند که بر سفره همه دشمنان دوست نمايند
دوست مشمار آنکه در نعمت زند
لاف ياري و برادر خواندگي
دوست آن باشد که گيرد دست دوست
در پريشان حالي و درماندگي
ديدم که متغير ميشود و نصيحت بغرض ميشنود، به نزديک صاحبديوان رفتم بسابقه معرفتي که در ميان ما بود صورت حالش بگفتم و اهليت و استحقاقش بيان کردم تا بکاري مختصرش نصب کردند
چندي بر اين برآمد لطف طبعش را بديدند و حسن تدبيرش را بپسنديدند کارش از آن درگذشت و بمرتبه بالاتر از آن متمکن شد و همچنين نجم سعادتش در ترقي بود تا باوج ارادت رسيد و مقرب حضرت سلطان و شار اليه معتمد عليه گشت بر سلامت حالش شادماني کردم و گفتم
ز کار بسته ميانديش و دل شکسته مدار
که آب چشمه حيوان درون تاريکيست
الا لا تخرنن اخوا لبليه
فللر حمن الطاف خفيه
منشين ترش از گردش ايام که صبر
تلخست وليکن بر شيرين دارد
در آن قربت مرا با طايفه ياران اتفاق سفر افتاد، چون از زيارت مکه باز آمدم دو منزلم استقبال کرد، ظاهر حالش را ديدم پريشان و در هيأت درويشان؛
گفتم: چه حالتست؟ گفت: آنچنانکه تو گفتي طايفه اي حسد بردند و بخيانتم منسوب کردند و ملک دام ملکه در کشف حقيقت آن استقصا نفرمود و ياران قديم و دوستان حميم از کلمه حق خاموش شدند و صحبت ديرين فراموش کردند
نبيني که پيش خداوند جاه
ستايش کنان دست بر برنهند
وگر روزگارش درآرد ز پاي
همه عالمش پاي بر سر نهند
في الجمله بانواع عقوبت گرفتار بودم تا درين هفته که مژده سلامت حجاج برسيد از بند گرانم خلاص کردند و ملک موروثم خاص.
گفتم: در آن نوبت اشارت من قبول نکردي که گفتم پادشاهان چون سفر درياست خطرناک و سودمند، يا گنج برگيري يا در طلسم بميري
يا زر بهر دو دست کند خواجه در کنار
يا موج روزي افکندش مرده بر کنار
مصلحت نديدم از اين بيش ريش درونش بملامت خراشيدن و نمک پاشيدن، بدين کلمه اختصار کردم
ندانستي که بيني بند بر پاي
چو در گوشت نيامد پند مردم
دگر ره گر نداري طاقت نيش
مکن انگشت در سوراخ کژدم