حکايت (١٤)

يکي از پادشاهان پيشين در رعايت مملکت سستي کردي و لشکر بسختي داشتي لاجرم چون دشمني صعب روي نمود همه پشت بدادند
چو دارند گنج از سپاهي دريغ
دريغ آيدش دست بردن بتيغ
يکي از آنانکه عذر کردند با منش دوستي بود ملامتش کردم و گفتم دونست و ناسپاس و سفله و حق ناشناس که باندک تغيير حال از مخدوم قديم برگردد و حقوق نعمت ساليان درنوردد.
گفت: ار بکرم معذور داري شايد، که اسبم در اين واقعه بي جو بود و نمد زين بگرو، و سلطان که بزر با سپاهي بخيلي کند با او بجان جوانمردي نتوان کرد
زر بده مرد سپاهي را تا سر بنهد
وگرش زر ندهي سر بنهد در عالم
اذا شبع الکمي يصول بطشا
و خاوي البطن بيطش بالفرار