حکايت (١٣)
يکي از ملوک را شنيدم که شبي در عشرت روز کرده بود و در پايان مستي همي گفت:
ما را بجهان خوشتر از اين يکدم نيست
کز نيک و بد انديشه، و از کس غم نيست
درويشي برهنه، بسرما، برون در خفته بود و گفت
اي آنکه باقبال تو در عالم نيست
گيرم که غمت نيست غم ما هم نيست
ملک را خوش آمد، صره اي هزار دينار از روزن برون داشت و گفت: دامن بدار اي درويش، گفت: دامن از کجا آرم که جامه ندارم ملک را بر ضعف حال او رقت زيادت شد و خلعتي بر آن مزيد کرد و پيش او فرستاد درويش آن نقد را باندک زمان بخورد و پريشان کرد و بازآمد
قرار در کف آزادگان نگيرد مال
نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال
در حالتيکه ملک را پرواي او نبود حال بگفتند بهم برآمد و روي از او درهم کشيد، و از اينجا گفته اند اصحاب فطنت و خبرت که از حدت و سورت پادشاهان بر عذر بايد بود که غالب همت ايشان بمعظمات امور مملکت متعلق باشد و تحمل ازدحام عوام نکند
حرامش بود نعمت پادشاه
که هنگام فرصت ندارد نگاه
مجال سخن تا نبيني ز پيش
به بيهوده گفتن مبر قدر خويش
گفت: اين گداي شوخ مبذر را که چندان نعمت بچندين مدت برانداخت برانيد که خزانه بيت المال لقمه مساکينست نه طعمه اخوان الشياطين
ابلهي کو روز روشن شمع کافوري نهد
زود بيني کش بشب روغن نباشد در چراغ
يکي از وزراي ناصح گفت: اي خداوند مصلحت آن بينم که چنين کسانرا وجه کفاف بتفاريق مجري دارند تا در نفقه اسراف نکنند اما آنچه فرمودي از زجر و منع مناسب سيرت ارباب همت نيست يکي را بلطف اميدوار کردن و باز بنوميدي خسته گردانيدن
بروي خود در طماع باز نتوان کرد
چو باز شد بدرشتي فراز نتوان کرد
کس نبيند که تشنگان حجاز
بر لب آب شور گرد آيند
هر کجا چشمه اي بود شيرين
مردم و مرغ و مور گرد آيند