حکايت (١٠)

بر بالين تربت يحيي پيغامبر عليه السلام معتکف بودم در جامع دمشق که يکي از ملوک عرب که به بي انصافي منسوب بود، اتفاقا بزيارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست
درويش و غني بنده اين خاک درند
وآنان که غني ترند محتاج ترند
آنگه مرا گفت از آنجا که همت درويشانست و صدق معاملت ايشان خاطري همراه من کنيد که از دشمني صعب انديشه ناکم، گفتمش بر رعيت ضعيف رحمت کن تا از دشمن قوي زحمت نبيني
ببازوان توانا و قوت سردست
خطاست پنجه مسکين ناتوان بشکست
نترسد آنکه بر افتادگان نبخشايد
که گر ز پاي درآيد کسش نگيرد دست
هر آنکه تخم بدي کشت و چشم نيکي داشت
دماغ بيهده پخت و خيال باطل بست
ز گوش پنبه برون آرو داد خلق بده
و گر تو ميندهي داد روز دادي هست
بني آدم اعضاي يکديگرند
که در آفرينش ز يک گوهرند
چو عضوي بدرد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت ديگران بيغمي
نشايد که نامت نهند آدمي