حکايت (٥)

سرهنگزاده اي را بر در سراي اغلمش ديدم که عقل و کياستي و فهم و فراستي زايدالوصف داشت هم از عهد خردي آثار بزرگي در ناصيه او پيدا
بالاي سرش ز هوشمندي
ميتافت ستاره بلندي
في الجمله مقبول نظر سلطان آمد که جمال صورت و کمال معني داشت و حکما گفته اند: توانگري بهنرست نه بمال و بزرگي به عقلست نه بسال، ابناي جنس او بر وي حسد بردند و بخيانتش متهم کردند و در کشتن او سعي بيفايده نمودند
دشمن چه کند چو مهربان باشد دوست
ملک پرسيد که موجب خصمي اينان در حق تو چيست؟ گفت: در سايه، دولت خداوندي دام ملکه همگنانرا راضي کردم مگر حسود را که راضي نميشود الا بزوال نعمت من، و اقبال دولت خداوندي باد
توانم آنکه نيازارم اندرون کسي
حسود را چه کنم کو ز خود برنج درست
بمير تا برهي اي حسود کين رنجيست
که از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست
شوربختان بآرزو خواهند
مقبلان را زوال نعمت و جاه
گر نبيند بروز شيره چشم
چشمه آفتاب را چه گناه
راست خواهي هزار چشم چنان
کور بهتر که آفتاب سياه