حکايت (٣)
ملکزاده اي را شنيدم که کوتاه بود و حقير و ديگر برادرانش بلند و خوبروي، باري پدر بکراهيت و استحقار در او نظر کردي پسر به فراست و استبصار بجاي آورد و گفت: اي پدر کوتاه خردمند به از نادان بلند، نه هر چه بقامت مهتر بقيمت بهتر الشاة نظيفة و الفيل جيفة
اقل جبال الارض طور و انه
لاعظم عندالله قدر او منزلا
آن شنيدي که لاغري دانا
گفت روزي بابلهي فربه
اسب تازي اگر ضعيف بود
همچنان از طويله اي خر به
پدر بخنديد و ارکان دولت بپسنديدند و برادران بجان برنجيدند
تا مرد سخن نگفته باشد
عيب و هنرش نهفته باشد
هر بيشه گمان مبر که خالي است
باشد که پلنگ خفته باشد
شنيدم که ملک را در آن نزديکي دشمني صعب روي نمود، چون لشکر از هر دو جانب روي در هم آوردند اول کسيکه اسب در ميدان جهانيد آن پسر بود و گفت:
آن نه من باشم که روز جنگ بيني پشت من
آن منم کاندر ميان خاک و خون بيني سري
کانکه جنگ آرد بخون خويش بازي ميکند
روز ميدان، وآنکه بگريزد بخون لشکري
اين بگفت و بر سپاه دشمن زد و تني چند از مردان کاري بينداخت، چون پيش پدر بازآمد زمين خدمت ببوسيد و گفت
اي که شخص منت حقير نمود
تا درشتي هنر نپنداري
اسب لاغر ميان بکار آيد
روز ميدان نه گاوپرواري
آورده اند که سپاه دشمن بيقياس بود و اينان اندک، جماعتي آهنگ گريز کردند پسر نعره اي بزد و گفت: اي مردان بکوشيد يا جامه زنان بپوشيد؛
سوارانرا بگفتن او تهور زيادت گشت و بيکبار حمله آوردند، شنيدم که هم در آن روز بر دشمن ظفر يافتند ملک سر و چشمش ببوسيد و در کنار گرفت و هر روزش نظر بيش کرد تا وليعهد خويش کرد، برادران حسد بردند و زهر در طعامش کردند؛
خواهرش از غرفه بديد و دريچه برهم زد، پسر دريافت و دست از طعام بازکشيد و گفت: محالست که هنرمندان بميرند و بيهنران جاي ايشان بگيرند
کس نيايد بزير سايه بوم
ور هماي از جهان شود معدوم
پدر را از اينحال آگاهي دادند برادرانش را بخواند و گوشمالي بواجب داد، پس هر يک را از اطراف بلاد حصه اي معين کرد تا فتنه بنشست و نزاع برخاست که ده درويش در گليمي بخسبند و دو پادشاه در اقليمي نگنجند
نيم ناني گر خورد مرد خداي
بذل درويشان کند نيمي دگر
ملک اقليمي بگيرد پادشاه
همچنان دربند اقليمي دگر