حکايت (٢)

يکي از ملوک خراسان سلطان محمود سبکتگين را بخواب ديد که جمله وجود او ريخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشمخانه همي گرديد و نظر همي کرد، ساير حکما از تأويل آن فرو ماندند مگر درويشي که بجاي آورد و گفت: هنوز نگرانست که ملکش با ديگرانست
بس نامور بزير زمين دفن کرده اند
کز هستيش بروي زمين بر نشان نماند
و آن پير لاشه را که سپردند زير خاک
خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند
زندست نام فرخ نوشيروان بخير
گر چه بسي گذشت که نوشيروان نماند
خيري کن اي فلان و غنيمت شمار عمر
زان پيشتر که بانگ برآيد فلان نماند