حکايت

سيه چرده اي را کسي زشت خواند
جوابي بگفتش که حيران بماند
نه من صورت خويش خود کرده ام
که عيبم شماري که بد کرده ام
تو را با من ار زشت رويم چه کار؟
نه آخر منم زشت و زيبا نگار
از آنم که بر سر نبشتي ز پيش
نه کم کردم اي بنده پرور نه بيش
تو دانايي آخر که قادر نيم
تواناي مطلق تويي، من کيم؟
گرم ره نمايي رسيدم به خير
وگر گم کني باز ماندم ز سير
جهان آفرين گر نه ياري کند
کجا بنده پرهيزگاري کند؟
چه خوش گفت درويش کوتاه دست
که شب توبه کرد و سحرگه شکست
گر او توبه بخشد بماند درست
که پيمان ما بي ثبات است و سست
به حقت که چشمم ز باطل بدوز
به نورت که فردا به نارم مسوز
ز مسکينيم روي در خاک رفت
غبار گناهم بر افلاک رفت
تو يک نوبت اي ابر رحمت ببار
که در پيش باران نپايد غبار
ز جرمم در اين مملکت جاه نيست
وليکن به ملکي دگر راه نيست
تو داني ضمير زبان بستگان
تو مرهم نهي بر دل خستگان