حکايت

يکي را به چوگان مه دامغان
بزد تا چو طبلش بر آمد فغان
شب از بي قراري نيارست خفت
بر او پارسايي گذر کرد و گفت
به شب گر ببردي بر شحنه، سوز
گناه آبرويش نبردي به روز
کسي روز محشر نگردد خجل
که شبها به درگه برد سوز دل
هنوز ار سر صلح داري چه بيم؟
در عذرخواهان نبندد کريم
ز يزدان دادار داور بخواه
شب توبه تقصير روز گناه
کريمي که آوردت از نيست هست
عجب گر بيفتي نگيردت دست
اگر بنده اي دست حاجت برآر
و گر شرمسار آب حسرت ببار
نيامد بر اين در کسي عذر خواه
که سيل ندامت نشستش گناه
نريزد خداي آبروي کسي
که ريزد گناه آب چشمش بسي