زليخا چو گشت از مي عشق مست
به دامان يوسف درآويخت دست
چنان ديو شهوت رضا داده بود
که چون گرگ در يوسف افتاده بود
بتي داشت بانوي مصر از رخام
بر او معتکف بامدادان و شام
در آن لحظه رويش بپوشيد و سر
مبادا که زشت آيدش در نظر
غم آلوده يوسف به کنجي نشست
به سر بر ز نفس ستمگاره دست
زليخا دو دستش ببوسيد و پاي
که اي سست پيمان سرکش درآي
به سندان دلي روي در هم مکش
به تندي پريشان مکن وقت خوش
روان گشتش از ديده بر چهره جوي
که برگرد و ناپاکي از من مجوي
تو در روي سنگي شدي شرمناک
مرا شرم باد از خداوند پاک
چه سود از پشيماني آيد به کف
چو سرمايه عمر کردي تلف؟
شراب از پي سرخ رويي خورند
وز او عاقبت زرد رويي برند
به عذرآوري خواهش امروز کن
که فردا نماند مجال سخن