حکايت

يکي متفق بود بر منکري
گذر کرد بر وي نکو محضري
نشست از خجالت عرق کرده روي
که آيا خجل گشتم از شيخ کوي!
شنيد اين سخن پير روشن روان
بر او بربشوريد و گفت اي جوان
نيايد همي شرمت از خويشتن
که حق حاضر و شرم داري ز من؟
نياسايي از جانب هيچ کس
برو جانب حق نگه دار و بس
چنان شرم دار از خداوند خويش
که شرمت ز بيگانگان است و خويش