حکايت

شبي خفته بودم به عزم سفر
پي کارواني گرفتم سحر
که آمد يکي سهمگين باد و گرد
که بر چشم مردم جهان تيره کرد
به ره در يکي دختر خانه بود
به معجر غبار از پدر مي زدود
پدر گفتش اي نازنين چهر من
که داري دل آشفته مهر من
نه چندان نشيند در اين ديده خاک
که بازش به معجر توان کرد پاک
بر اين خاک چندان صبا بگذرد
که هر ذره از ما به جايي برد
تو را نفس رعنا چو سرکش ستور
دوان مي برد تا سر شيب گور
اجل ناگهت بگسلاند رکيب
عنان باز نتوان گرفت از نشيب