حکايت

يکي پارسا سيرت حق پرست
فتادش يکي خشت زرين به دست
سر هوشمندش چنان خيره کرد
که سودا دل روشنش تيره کرد
همه شب در انديشه کاين گنج و مال
در او تا زيم ره نيابد زوال
دگر قامت عجزم از بهر خواست
نبايد بر کس دوتا کرد و راست
سرايي کنم پاي بستش رخام
درختان سقفش همه عود خام
يکي حجره خاص از پي دوستان
در حجره اندر سرا بوستان
بفرسودم از رقعه بر رقعه دوخت
تف ديگدان چشم و مغزم بسوخت
دگر زير دستان پزندم خورش
براحت دهم روح را پرورش
بسختي بکشت اين نمد بسترم
روم زين سپس عبقري گسترم
خيالش خرف کرده کاليوه رنگ
به مغزش فرو برده خرچنگ چنگ
فراغ مناجات و رازش نماند
خور و خواب و ذکر و نمازش نماند
به صحرا برآمد سر از عشوه مست
که جايي نبودش قرار نشست
يکي بر سر گور گل مي سرشت
که حاصل کند زان گل گور خشت
به انديشه لختي فرو رفت پير
که اي نفس کوته نظر پند گير
چه بندي در اين خشت زرين دلت
که يک روز خشتي کنند از گلت؟
طمع را نه چندان دهان است باز
که بازش نشيند به يک لقمه آز
بدار اي فرومايه زين خشت دست
که جيحون نشايد به يک خشت بست
تو غافل در انديشه سود مال
که سرمايه عمر شد پايمال
غبار هوي چشم عقلت بدوخت
سموم هوس کشت عمرت بسوخت
بکن سرمه غفلت از چشم پاک
که فردا شوي سرمه در چشم خاک