حکايت

کهن سالي آمد به نزد طبيب
ز ناليدنش تا به مردن قريب
که دستم به رگ برنه، اي نيک راي
که پايم همي بر نيايد ز جاي
بدين ماند اين قامت خفته ام
که گويي به گل در فرو رفته ام
برو، گفت دست از جهان برگسل
که پايت قيامت برآيد ز گل
نشاط جواني ز پيران مجوي
که آب روان باز نايد به جوي
اگر در جواني زدي دست و پاي
در ايام پيري به هش باش و راي
چو دوران عمر از چهل درگذشت
مزن دست و پا کآبت از سر گذشت
نشاط از من آنگه رميدن گرفت
که شامم سپيده دميدن گرفت
ببايد هوس کردن از سر به در
که دور هوسبازي آمد به سر
به سبزي کجا تازه گردد دلم
که سبزي بخواهد دميد از گلم؟
تفرج کنان در هواي و هوس
گذشتيم بر خاک بسيار کس
کساني که ديگر به غيب اندرند
بيايند و بر خاک ما بگذرند
دريغا که فصل جواني برفت
به لهو و لعب زندگاني برفت
دريغا چنان روح پرور زمان
که بگذشت بر ما چو برق يمان
ز سوداي آن پوشم و اين خورم
نپرداختم تا غم دين خورم
دريغا که مشغول باطل شديم
ز حق دور مانديم وغافل شديم
چه خوش گفت با کودک آموزگار
که کاري نکريدم و شد روزگار