شب از بهر آسايش تست و روز
مه روشن و مهر گيتي فروز
اگر باد و برف است و باران و ميغ
وگر رعد چوگان زند، برق تيغ
همه کارداران فرمانبرند
که تخم تو در خاک مي پرورند
اگر تشنه ماني ز سختي مجوش
که سقاي ابر آبت آرد به دوش
صبا هم ز بهر تو فراش وار
همي گستراند بساط بهار
ز خاک آورد رنگ و بوي و طعام
تماشاگه ديده و مغز و کام
عسل دادت از نحل و من از هوا
رطب دادت از نخل و نخل از نوي
همه نخلبندان بخايند دست
ز حيرت که نخلي چنين کس نبست
خور و ماه و پروين براي تواند
قناديل سقف سراي تواند
ز خارت گل آورد و از نافه مشک
زر از کان و برگ تر از چوب خشک
به دست خودت چشم و ابرو نگاشت
که محرم به اغيار نتوان گذاشت
توانا که او نازنين پرورد
به الوان نعمت چنين پرورد
به جان گفت بايد نفس بر نفس
که شکرش نه کار زبان است و بس
خدايا دلم خون شد و ديده ريش
که مي بينم انعامت از گفت بيش
نگويم دد و دام و مور و سمک
که فوج ملايک بر اوج فلک
هنوزت سپاس اندکي گفته اند
ز بيور هزاران يکي گفته اند
برو سعديا دست و دفتر بشوي
به راهي که پايان ندارد مپوي