حکايت

چواني هنرمند فرزانه بود
که در وعظ چالاک و مردانه بود
نکونام و صاحبدل و حق پرست
خط عارضش خوشتر از خط دست
قوي در بلاغات و در نحو چست
ولي حرف ابجد نگفتي درست
يکي را بگفتم ز صاحبدلان
که دندان پيشين ندارد فلان
برآمد ز سوداي من سرخ روي
کز اين جنس بيهوده ديگر مگوي
تو در وي همان عيب ديدي که هست
ز چندان هنر چشم عقلت ببست
يقين بشنو از من که روز يقين
نبينند بد، مردم نيک بين
يکي را که عقل است و فرهنگ و راي
گرش پاي عصمت بخيزد ز جاي
به يک خرده مپسند بر وي جفا
بزرگان چه گفتند؟ خذما صفا
بود خار و گل با هم اي هوشمند
چه در بند خاري تو؟ گل دسته بند
کرا زشت خويي بود در سرشت
نبيند ز طاووس جز پاي زشت
صفائي بدست آور اي خيره روي
که ننمايد آيينه تيره، روي
طريقي طلب کز عقوبت رهي
نه حرفي که انگشت بر وي نهي
منه عيب خلق اي خردمند پيش
که چشمت فرو دوزد از عيب خويش
چرا دامن آلوده را حد زنم
چو در خود شناسم که تر دامنم؟
نشايد که بر کس درشتي کني
چو خود را به تأويل پشتي کني
چو بد ناپسند آيدت خود مکن
پس آنگه به همسايه گو بد مکن
من ار حق شناسم وگر خود نماي
برون با تو دارم، درون با خداي
چو ظاهر به عفت بياراستم
تصرف مکن در کژو راستم
اگر سيرتم خوب و گر منکرست
خدايم به سر از تو داناترست
تو خاموش اگر من بهم يا بدم
که حمال سود و زيان خودم
کسي را به کردار بد کن عذاب
که چشم از تو دارد به نيکي ثواب
نکو کاري از مردم نيک راي
يکي را به ده مي نويسد خداي
تو نيز اي عجب هر که را يک هنر
ببيني، ز ده عيبش اندر گذر
نه يک عيب او را بر انگشت پيچ
جهاني فضيلت برآور به هيچ
چو دشمن که در شعر سعدي، نگاه
به نفرت کند و اندرون تباه
ندارد به صد نکته نغز گوش
چو زحفي ببيند برآرد خروش
جز اين علتش نيست کان بد پسند
حسد ديده نيک بينش بکند
نه مر خلق را صنع باري سرشت؟
سياه و سپيد آمد و خوب و زشت
نه هر چشم و ابرو که بيني نکوست
بخور پسته مغز و بينداز پوست