حکايت

در اين شهرباري به سمعم رسيد
که بازارگاني غلامي خريد
شبانگه مگر دست بردش به سيب
ببر درکشيدش به ناز و عتيب
پري چهره هرچ اوفتادش به دست
ز رخت و اوانيش در سر شکست
نه هرجا که بيني خطي دل فريب
تواني طمع کردنش در کتيب
گوا کرد بر خود خداي و رسول
که ديگر نگردم به گرد فضول
رحيل آمدش هم در آن هفته پيش
دل افگار و سربسته و روي ريش
چو بيرون شد از کازرون يک دو ميل
به پيش آمدش سنگلاخي مهيل
بپرسيد کاين قله را نام چيست؟
که بسيار بيند عجب هر که زيست
کسي گفتش اين راه را وين مقام
بجز تنگ ترکان ندانيم نام
برنجيد چون تنگ ترکان شنيد
تو گفتي که ديدار دشمن بديد
سيه را بفرمود کاي نيکبخت
هم اين جا که هستي بينداز رخت
نه عقل است و نه معرفت يک جوم
اگر من دگر تنگ ترکان روم
در شهوت نفس کافر ببند
وگر عاشقي لت خور و سر ببند
چو مر بنده اي را همي پروري
به هيبت بر آرش کز او برخوري
وگر سيدش لب به دندان گزد
دماغ خداوندگاري پزد
غلام آبکش بايد و خشت زن
بود بنده نازنين مشت زن
گروهي نشينند با خوش پسر
که ما پاکبازيم و صاحب نظر
ز من پرس فرسوده روزگار
که بر سفره حسرت خورد روزه دار
ازان تخم خرما خورد گوسپند
که قفل است بر تنگ خرما و بند
سر گاو و عصار ازان در که است
که از کنجدش ريسمان کوته است