يکي پيش داود طائي نشست
که ديدم فلان صوفي افتاده مست
قي آلوده دستار و پيراهنش
گروهي سگان حلقه پيرامنش
چو پير از جوان اين حکايت شنيد
به آزار از او روي در هم کشيد
زماني برآشفت و گفت اي رفيق
بکار آيد امروز يار شفيق
برو زان مقام شنيعش بيار
که در شرع نهي است و در خرقه عار
به پشتش درآور چو مردان که مست
عنان سلامت ندارد به دست
نيوشنده شد زين سخن تنگدل
به فکرت فرو رفت چون خر به گل
نه زهره که فرمان نگيرد به گوش
نه يارا که مست اندر آرد به دوش
زماني بپيچيد و درمان نديد
ره سرکشيدن ز فرمان نديد
ميان بست و بي اختيارش به دوش
درآورد و شهري بر او عام جوش
يکي طعنه مي زد که درويش بين
زهي پارسايان پاکيزه دين!
يکي صوفيان بين که مي خورده اند
مرقع به سيکي گرو کرده اند
اشارت کنان اين و آن را به دست
که آن سرگران است و اين نيم مست
به گردن بر از جور دشمن حسام
به از شنعت شهر و جوش عوام
بلا ديد و روزي به محنت گذاشت
به ناکام بردش به جايي که داشت
شب از فکرت و نامرادي نخفت
دگر روز پيرش به تعليم گفت
مريز آبروي برادر به کوي
که دهرت نريزد به شهر آبروي