حکايت

يکي را ز مردان روشن ضمير
امير ختن داد طاقي حرير
ز شادي چو گلبرگ خندان شکفت
نپوشيد و دستش ببوسيد و گفت:
چه خوب است تشريف مير ختن
وز او خوب تر خرقه خويشتن
گر آزاده اي بر زمين خسب و بس
مکن بهر قالي زمين بوس کس