يکي نيشکر داشت در طيفري
چپ و راست گرديده بر مشتري
به صاحبدلي گفت در کنج ده
که بستان و چون دست يابي بده
بگفت آن خردمند زيبا سرشت
جوابي که بر ديده بايد نبشت
تو را صبر بر من نباشد مگر
وليکن مرا باشد از نيشکر
حلاوت ندارد شکر در نيش
چو باشد تقاضاي تلخ از پيش