حکايت

يکي پر طمع پيش خوارزمشاه
شنيدم که شد بامدادي پگاه
چو ديدش به خدمت دوتا گشت و راست
دگر روي بر خاک ماليد و خاست
پسر گفتش اي بابک نامجوي
يکي مشکلت مي بپرسم بگوي
نگفتي که قبله ست راه حجاز
چرا کردي امروز از اين سو نماز؟
مبر طاعت نفس شهوت پرست
که هر ساعتش قبله ديگرست
قناعت سرافرازد اي مرد هوش
سر پر طمع بر نيايد ز دوش
طمع آبروي توقر بريخت
براي دو جو دامني در بريخت
چو سيراب خواهي شدن ز آب جوي
چرا ريزي از بهر برف آبروي؟
مگر از تنعم شکيبا شوي
وگرنه ضرورت به درها شوي
برو خواجه کوتاه کن دست آز
چه مي بايدت ز آستين دراز؟
کسي را که درج طمع درنوشت
نبايد به کس عبد و خادم نبشت
توقع براند ز هر مجلست
بران از خودش تا نراند کست