حکايت

شنيدم که ديناري از مفلسي
بيفتاد و مسکين بجستش بسي
به آخر سر نااميدي بتافت
يکي ديگرش ناطلب کرده يافت
به بدبختي و نيکبختي قلم
برفته ست و ما همچنان در شکم
نه روزي به سرپنجگي مي خورند
که سر پنجگان تنگ روزي ترند
بسا چاره دانا بسختي بمرد
که بيچاره گوي سلامت ببرد