حکايت حاتم اصم

گروهي برآنند از اهل سخن
که حاتم اصم بود، باور مکن
برآمد طنين مگس بامداد
که در چنبر عنکبوتي فتاد
همه ضعف و خاموشيش کيد بود
مگس قند پنداشتش قيد بود
نگه کرد شيخ از سر اعتبار
که اي پاي بند طمع پاي دار
نه هر جا شکر باشد و شهد و قند
که در گوشه ها داميارست و بند
يکي گفت از آن حلقه اهل راي
عجب دارم اي مرد راه خداي
مگس را تو چون فهم کردي خروش
که مار را به دشواري آمد به گوش؟
تو آگاه گشتي به بانگ مگس
نشايد اصم خواندنت زين سپس
تبسم کنان گفت اي تيز هوش
اصم به که گفتار باطل نيوش
کساني که با ما به خلوت درند
مرا عيب پوش و ثنا گسترند
چو پوشيده دارند اخلاق دون
کند هستيم زير، طبع زبون
فرا مي نمايم که مي نشنوم
مگر کز تکلف مبرا شوم
چو کاليو دانندم اهل نشست
بگويند نيک و بدم هر چه هست
اگر بد شنيدن نيايد خوشم
ز کردار بد دامن اندر کشم
به حبل ستايش فراچه مشو
چو حاتم اصم باش و عيبت شنو