ز ويرانه عارفي ژنده پوش
يکي را نباح سگ آمد به گوش
به دل گفت کوي سگ اين جا چراست؟
درآمد که درويش صالح کجاست؟
نشان سگ از پيش و از پس نديد
بجز عارف آن جا دگر کس نديد
خجل بازگرديدن آغاز کرد
که شرم آمدش بحث آن راز کرد
شنيد از درون عارف آواز پاي
هلا گفت بر در چه پايي؟ درآي
نپنداري اي ديده روشنم
کز ايدر سگ آواز کرد، اين منم
چو ديدم که بيچارگي مي خرد
نهادم ز سر کبر و راي و خرد
چو سگ بر درش بانگ کردم بسي
که مسکين تر از سگ نديدم کسي
چو خواهي که در قدر والا رسي
ز شيب تواضع به بالا رسي
در اين حضرت آنان گرفتند صدر
که خود را فروتر نهادند قدر
چو سيل اندر آمد به هول و نهيب
فتاد از بلندي به سر در نشيب
چو شبنم بيفتاد مسکين و خرد
به مهر آسمانش به عيوق برد