حکايت

قضا را من و پيري از فارياب
رسيديم در خاک مغرب به آب
مرا يک درم بود برداشتند
به کشتي و درويش بگذاشتند
سياهان براندند کشتي چو دود
که آن ناخدا ناخدا ترس بود
مرا گريه آمد ز تيمار جفت
بر آن گريه قهقه بخنديد و گفت
مخور غم براي من اي پر خرد
مرا آن کس آرد که کشتي برد
بگسترد سجاده بر روي آب
خيال است پنداشتم يا به خواب
ز مدهوشيم ديده آن شب نخفت
نگه بامدادان به من کرد و گفت
عجب ماندي اي يار فرخنده راي؟
تو را کشتي آورد و ما را خداي
چرا اهل دعوي بدين نگروند
که ابدال در آب و آتش روند؟
نه طفلي کز آتش ندارد خبر
نگه داردش مادر مهرور؟
پس آنان که در وجد مستغرقند
شب و روز در عين حفظ حقند
نگه دارد از تاب آتش خليل
چو تابوت موسي ز غرقاب نيل
چو کودک به دست شناور برست
نترسد وگر دجله پهناورست
تو بر روي دريا قدم چون زني
چو مردان که بر خشک تردامني؟