يکي پنجه آهنين راست کرد
که با شير زورآوري خواست کرد
چو شيرش به سرپنجه در خود کشيد
دگر زور در پنجه در خود نديد
يکي گفتش آخر چه خسبي چو زن؟
به سرپنجه آهنينش بزن
شنيدم که مسکين در آن زير گفت
نشايد بدين پنجه با شير گفت
چو بر عقل دانا شود عشق چير
همان پنجه آهنين است و شير
تو در پنجه شير مرد اوژني
چه سودت کند پنجه آهني؟
چو عشق آمد از عقل ديگر مگوي
که در دست چوگان اسيرست گوي